اینم تصویر من ازمرگ:
با نام او که عاشقان رویش راباشهادت به سوی خویش فرا می خواند
گفتم :سلام
گفت:السلام علی الحسین وعلی علی ابن الحسین وعلی اولادالحسین وعلی اصحاب الحسین وعلی عشّاق الحسین
گفتم:که هستی؟
گفت:درمقابل جلال وجبروت پروردگارم هیچ نیستم.
گفتم:ازکدام تباری؟
گفت:ازتباردلدادگان وجان باختگان معشوق.
گفتم:چرا آمدی؟
گفت:برای دیداریاردراینجاوعده ام داده بودند.
گفتم:مگرخانواده وزندگی نداشتی؟مگرآنهارادوست نمی داشتی؟
گفت:عاشقم برهمه عالم که همه عالم ازاوست.
گفتم:پس چگونه رهایشان کردی و آمدی؟
گفت:عشق پیداشد و آتش به همه عالم زد
گفتم:دوستت دارم.
گفت:اگر رفیق شفیقی درست پیمان باش.
گفتم:خوشابه حال این خاک که شمارادر آغوش کشید.
گفت:خاک شد آن کس که بر این خاک زیست خاک چه داند که دراین خاک چیست؟
گفتم:آمده ام تا بمانم.
گفت:درمحفل ما گران باران را جایی نیست.
گفتم:برایم دعاکن تابه کاروانتان برسم.
گفت:من که ره بردم به گنج حسن بی پایان دوست
صد گدای همچو خود را بعد از این قارون کنم
گفتم: پس چرا همه آنهایی که با شما آمدند اینجا نماندند؟
گفت: زیر بارند درختان که تعلّق دارند ای خوشا سرو که از بند غم آزاد آمد
گفتم: حال شما وهمراهانتان چگونه بود؟
گفت: جـمـعـی بـه در پـیـرخـرابـات خرابـند قومی به بـر شـیخ مناجات مریدند
یک جـمـع نـکـوشـیده رسیدند به مقصد یک قوم دویدند وبه مقصد نرسیدند
گفتم: چه کنم تاشما را درک کنم؟
گفت: باغبان گر پنج روزی صحبت گل بایدش برجفای خار هجران صبر بلبل بایدش
گفتم: بامعبودت چه گفتی که این گونه ات پذیرفت؟
گفت: هرکه شدمحرم دل در حرم یار بماند وانکه این کار ندانست در انکار بماند
گفتم: چه شدکه باهمه چیز وهمه کس وداع کردی و رفتی؟
گفت:من همان دم که وضو ساختم ازچشمه ی عشق چــارتــکـبــیــر زدم یکسره بر هرچه که هست
مـی بـده تــا دهــمـت آگــهــی از ســرّ قــضـا که به روی که شدم عاشق و از بوی که مست؟
گفتم: هرچه می کنم نمی توانم دریابم که چرا رفتی؟
گفت:شرح مجموعه گل مرغ سحر داند و بس که نه هر کو ورقی خواند معانی دانست
ای که از دفـتـر عـقـل آیت عشق آموزی ترسم ایـن نـکتـه به تـحقیق ندانی دانست
گفتم:ازاین که جان باخته ای و دیگر نامی از تو نیست چه حسّی داری؟
گفت:مـا در پـیــالــه عـکـس رخ یــار دیـده ایـم ای بی خبر ز لذّت شرب مدام ما
هرگزنمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق ثبت است در جریده عالم دوام ما
گفتم:مرا نصیحتی کن.
گفت:حـیـف بـود مردن بی عاشقی تا نَفَسی داری و نفْسی بکوش
سر که نه درپای عزیزان رود بارگران است کشیدن به دوش
گفتم:چه چیز را از همه دوست تر می داری؟
گفت:ازصدای سخن عشق ندیدم خوشتر یادگاری که در این گنبد دوّار بماند
گفتم:تعریفت از زنده و مرده چیست؟
گفت:جان بی جمال جانان ذوق جنان ندارد هرکس که این ندارد حقّا که جان ندارد
گفتم:سربلندی درچیست؟
گفت:برآستان جانان گرسرتوان نهادن گلبانگ سربلندی برآسمان توان زد
گفتم:آخرین پیامت چیست؟
گفت:در راه طلب عاقل ودیوانه یکیست درشــیوه عـشـق خویش و بیگانه یکیست
آن را که شراب وصل جانان دادند درمـکـتـب او کـعـبـه و بـتـخـانه یکیست
(این نوشته رو 8اسفند77 نوشتم -یعنی دقیقا10سال پیش- بعد از بازگشت از اولین سفرم به مناطق جنگی)
پی نوشت:بعد از نوشتن مطلب از تودفترم وقتی تاریخشو نگاه کردم ونوشتم،
تازه متوجّه شدم امروز دقیقا 8اسفندماهه وسال87 !
باورم نمیشه 10 سال از اون موقع گذشته باشه .
این قافله عمر عجب می گذرد دریاب دمی که باطرب می گذرد!
یاحقّ
کلمات کلیدی: نظرمن راجع به مرگ، یادش به خیر چه حال وهوایی بود